این حکایت رو برای جوانانتون بفرستید.

جوانی ثروتمند و مغرور، نزد پیر فرزانه‌ای رفت و گفت:
«به من راهی نشان بده تا انسان بهتری باشم. دلم می‌خواهد با ارزش باشم، نه فقط پولدار.»

پیر لبخندی زد و او را به سفری کوتاه برد.
در دل دشت، کنار چشمه‌ای ایستادند.
پیر گفت: «در این چشمه بنگر، چه می‌بینی؟»
جوان خم شد، آب زلال بود. گفت: «زمین را می‌بینم، آسمان را، پرنده‌ای که پر می‌کشد، و حتی مورچه‌ای را که روی سنگی راه می‌رود.»

پیر سرش را تکان داد و بعد او را به سوی چاهی خشک برد.
گفت: «درون این چاه را هم نگاه کن.»
جوان خم شد و گفت: «فقط خودم را می‌بینم. تاریکی‌ست، و تصویری از چهره‌ام که در ته آن افتاده.»

پیر گفت:
«چشمه، چون زلال و روان است، جهان را در دل خود جای می‌دهد. اما چاه، چون ساکن و بسته است، تنها خودش را بازمی‌تاباند.
ثروت اگر در تو جاری شود، چون چشمه‌ای خواهد بود که می‌رویاند و سیراب می‌کند.
اما اگر آن را در دل خود حبس کنی، چاهی می‌شود که جز تو را نمی‌شناسد و جز خودت را نمی‌بیند.
انتخاب با توست… چاه باشی یا چشمه.»

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ساعت ۷:۲ ق.ظ  توسط من و همسرم کپی با ذکر صلوات آزاد  |