جالینوس روزی از راهی می گذشت. دیوانه‌ای او را دید، مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید.
جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد، گفت:"یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد." یکی از آنان گفت : "ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به چه کارت آیدت ؟"

جالینوس پاسخ داد:"امروز آمده دیوانه‌ای به رخسارم نگریست و خندید و آستینم را کشید. او از من خوشش آمده بود."
شاگرد گفت:"این چه ربطی به دیوانگی تو دارد؟"

جالینوس گفت:"این مرد دیوانه از میان همه شما از من خوشش آمد، آخر دیوانه از دیوانه خوشش می‌آید و من امروز فهمیدم كه یا دیوانه‌ام یا عقل درست و حسابی ندارم!"

گر ندیدی جنس خود کی آمدی
کی بغیر جنس خود را بر زدی
چون دو کس بر هم زند بی‌هیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک

منبع :مثنوی۰معنوی

+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ساعت ۱۰:۲۸ ب.ظ  توسط من و همسرم کپی با ذکر صلوات آزاد  |